چشمهایت را ببند.
به دوران کودکیت برگرد
بچه که بودی از زندگی چه می دانستی ؟؟
نگاهت معصوم بود و خنده های کودکانه ات از ته دل .
بزرگترین دلخوشی ها داشتن اسباب بازی دوستت ، پوشیدن کفش بزرگتر ها و حتی خوردن یک تکه کوچک شکلات بود.
بچه که بودی حسادت ، کینه و نفرت در قلب کوچکت جایی نداشت ، دوست داشتنت پاک و بی ریا بود و بخشیدنت با رضایت ، چاره ی ناراحتیت لحظه ای گریستن بود و بس ، و این پایان تمام کدورتها می شد و می خندیدی و در دنیای خودت غرق می شدی !!

چه شد ؟
بزرگ شدی ؟؟
نگاه معصومت سردرگم شد و خنده هایت از سر اجبار
اگر حسود نشدی ، اگر کینه به دل نگرفتی و اگر متنفر نیستی!!!
یاد گرفتی که ببینی و تجربه کنی و مغموم شوی .
می بخشی در حالی که رنجیده ای !!
با تمام وجود گریه می کنی اما از ته دل نمی خندی!!
برگرد ...باز هم کودکی باش سبکبار
روحت را آزاد کن
به خودت کمک کن تا از سردرگمی ها رها شوی،
تا بتوانی دوباره نفسی بکشی،
بخواه که تنها خودت باشی،
می توانی ، تنها اگر بخواهی..!
باز هم زندگی کن.
در انتظار لبخند گرم کودکانه ات می توان بود...؟
کاش هرگز بزرگ نمی شدیم
نظرات شما عزیزان:
|